من حق هستم
—
شاید داستان حلاج را شنیده باشید! آنقدر گفت انالحق تا فریادش را با تکه تکه کردنش خاموش کردند!
حلاج میدانست داستان چیست! میدانست همین داستان خواهد ماند. داستان حلاج!
حتی اگر مدام بگویی انالحق روزی تو را خاموش میکنند! با مرگ خاموش میشوی! حلاج تمام داستان را میدانست! حلاج به خوبی میدانست. او این داستان را زندگی کرد و رفت. حلاج به کل ما در طول تاریخ گفت انالحق! و اگر بگویی انالحق نابود میشوی! خود فریاد انالحق هم باید خاموش شود!
وقتی به حق بپیوندی نابودی اجتناب ناپذیر است.
و فریاد حق انالحق هنوز در فضا طنین دارد!
میگویند درددل کردن کار خوبی نیست! اما راستش را بخواهید من هم اینجا گاهی حسهایم را بستهبندی میکنم. این حس ها را در لابلای کلمهها میگنجانم! کلمه ها اسکلتهای مُردهای هستند که گاهی زنده میشوند! گاهی با نوشتن! گاهی با خواندن!
گاهی آرامش! گاهی پریشانی! گاهی عصبیت! گاهی خشم. گاهی طنز و گاهی پوچی!
اینها را بستهبندی میکنم میاندازم در دجله! این حسها با جریان رودخانه میروند! گاهی به خودم برمیگردند گاهی به شما!
گاهی عکسالعمل اتفاقات روزمره است.
گاهی بی زمان!
گاهی برای خودم هم عجیب مینماید!
گاهی خودم هم خودم را نمیفهمم! گاهی گذشته برایم غریب مینماید!
گاهی ترس سراغم میآید. گاهی بیخیالی!
گاهی شییر میکنمشان! گاهی نه.
در ساحل هویت، مرگ و زندگی! در خطر دائمی زندگی میکنم!
هر لحظه امکان سقوط!
گاهی به درهی عکسالعمل نسبت به وقایع میافتم!
گاهی عصبانیتم در کلمات جاری میشود.
گاهی در دام خواننده ها میافتم!
گاهی به دنبال لایک و کلیک میروم!
به دنبال توجه!
توجههایی پراکنده!
توجههای عادت کرده به اینستاگرام!
توجههای اسکرولی!
گاهی از تنهاییم میگویم.
گاهی هویتی پوچ و پوشالی به خودم میگیرم!
گاهی پرحرفی میکنم!
گاهی خیلی خلاصه میگویم.
گاهی یک حرف را هزار بار میزنم.
گاهی از گفتن چیزی ناتوانم.
گاهی از نوشتن خسته میشوم!
گاهی از نگفتن!
اینها همه جریان گذرای زندگی است.
حلاج را یادتان هست؟
من به جای بدنم شخصیتم را به دار میآویزم!
احساسات لُختم را تکه تکه شده به معرض نمایش میگذارم!
در معرض تیرهای انتقاد و قضاوت میایستم!
هر تیرِ قضاوتی را به جان میخرم!
تکه تکه شدن نوشتهها را میبینم!
روزی را تصور میکنم که دیگر نوشتنی نیست!
سکوت میکنم!
به احترام حلاج!
Commentaires