چرا سلام نمیکنم؟
***
از کودکی یادم هست که بزرگترها حساسیت زیادی در سلام کردن داشتند! آنها میخواستند به هر زور و ضربی من را مودب کنند! گاهی با خشمگینی زیاد و چشم غُرّه و شاید کتک میخواستند سلام یاد ما بدهند!
یاد دادن سلام با جنگ! یاد دادن احترام با خشونت!
درست مثل تمام کردن جنگ با بمب اتم!
نجات دادن جان انسانها با کشتن!
حماقت بشر تا اینجاها هم میرود!
خلاصه به هر ضرب و زوری بود یاد گرفتیم سلام کنیم و خداحافظی! مثلاً قبل از رفتن با اجازه بگوییم و موقع آمدن سلام کنیم!
اما این سلام و خداحافظی های اجباری فقط گوشهای از شرطی شدگی های اجتماعی است.
و هر کاری که از روی انجام وظیفه و شرطی شدگی باشد نوعی کار مکانیکی و بی روح خواهد بود!
اینطوری است که جامعه؛ کودک سرزنده و پرانرژی را بعد از چند سال به یک زامبی مکانیکی تبدیل میکند!
سلام و خداحافظی های اجباری و مصنوعی جای حس های زیبای ما آدمها را میگیرد!
شاید به جای سلام نگاه شوق آمیزی باشد یا به جای خداحافظی یک بغض مخفیانه! شاید هر حس دیگری باشد! اما هر چه باشد واقعی است!
و هر چیز واقعی زیباتر از کار مصنوعی است.
سگهارا همه دوست دارند چون حداقل موقع دیدار و سلام کردن با صاحبشان معمولاً شرطی نیستند و از شوق بالا و پایین میپرند. اما آدمها همان شوق را تقریباً در کودکی از دست میدهند!
مذاهب و دین ها هم با همین شرطی شدگی های مرده و بی معنی آدمها را از معنویتی که به سادگی با آن نفس میکشند زده میکنند.
کلاسهای هنر معمولاً خلاقیت را میکُشند! آنها روشهای از پیش تعیین شده را به جای هنر جا میزنند!
هنری که جدید و در لحظه و متصل به منبع خلاقیت حیات است را با چند حرکت تکراری و مکانیکی جایگزین میکنند!
حال اگر آدمی که میبینم؛ یک رهگذر باشد یا یک رابطهی موقتی باشد نمیخواهم عجیب و غریب به نظر برسم پس من هم سعی میکنم موقتاً همرنگ جماعت بشوم و یک سلام و خداحافظی معمولی بکنم.
اما اگر آن آدم و آن رابطه برایم مهم و با معنی باشد آنجا دیگر دوست ندارم زامبی باشم! دوست ندارم شرطی عمل کنم! دوست ندارم نقش بازی کنم!
آنجا میخواهم خودِ خودم باشم! یک آگاهی!
آگاه به حس های خودم و دیگری!
این میشود که گاهی نه سلام میکنم و نه خداحافظی!
کودکان را هم هیچگاه شرطی نمیکنم! زنده بودن و برق چشمانشان را از بین نمیبرم!
آنها را سر به راه نمیکنم. اخلاق و ادب یادشان نمیدهم!
کودکان همانطوری که توسط خالق جهان آفریده شدهاند زیبا و شگفت انگیز هستند !
این من هستم که باید در لحظه بودن و شور زندگی را از کودکان یاد بگیرم!
کودکان را پیش معلمهایی که خودشان زامبی هستند و شادی را فراموش کردند نمیفرستم!
این جنایت را در حق بچهها نمیکنم!
به آنها سلام خشک و مکانیکی یاد نمیدهم!
بگذار همهی آدمهای مکانیکی شرطی شده بگویند وحشی و بی تربیت!
من تمام موجودات وحشی را بیشتر از زامبی ها دوست دارم!
کاش من هم میتوانستم وحشی باشم!
همان قدر خالص و طبیعی!
همان طوری که آفریده شدهام!
رها و آزاد از قید و بند!
Comments