کونِ کار-۲
***
در ادامهی مبحث کون کار میرسیم به میزان انجام کار!
چقدر باید کار کنیم؟
سوال دیگر این است که کار چیست؟ کار فقط برای پول است؟ پول چقدر نیاز است؟
کار فقط برای پول نیست. البته پول برای بقا نیاز است. ولی بقا میتواند مینیمال تعریف شود. بقا میتواند زندگی در طبیعت باشد یا یک زندگی ساده. داشتن یک سرپناه و کمی غذا. این بقا در زمین متعادل برای همه مهیاست. زمین همان بهشت است. از زمین غذا میروید و از درختان میوه. خورشید مداوم می تابد و گرما و انرژی میدهد. فراوانی در آب و خاک و درختان و زمین و خورشید موج میزند.
از زاویه ی مرگ که نگاه کنیم تمام کارها پوچ است. با مرگ هر چه بدست آورده ای نابود میشود و نتیجه ی تلاشهای تو به دست دیگران می افتد. هر چقدر کار کرده باشی اهمیتی ندارد.
پس با وجود اصل مرگ و بقا؛ چقدر باید کار کرد؟
جواب ساده است؛ درست به اندازه ی بقا.
بقا را هم نسبی ندان. مطلق بدان.
بقا را خودت تعریف کن. نگذار تبلیغات یا کارخانه ها یا مدیا یا مقایسه با دیگران بقا را برای تو تعریف کند.
آنچه میخوری و میپوشی و آنجایی که زندگی میکنی را خودت تعیین کن.
این میشود بقا به روش خودت. بقا به روش طبیعت. بقا از روی سیری و عشق.
بقای مدرن امروزی بقایی از روی گرسنگی و ترس است.
بقای بشر مدرن از روی مقایسه است و از روی ذهن.
بشر به طور دیوانه واری در حال مصرف زمین است بدون این که بداند چه میکند.
بشر امروزی گوشت را بو نمیکند فقط می بلعد. چون گوشت را بازار تبلیغ میکند میخورد. بقای بشر مدرن را اصول اقتصاد تعیین میکند نه خود او!
کار بشر امروز نوعی دویدن است. دویدنی از روی ترس.
بشر امروز برای رسیدن به چیزی کار میکند و هر چه میدود پیدا نمیکند.
ثروتش هر چند سال دوبرابر میشود ولی رضایتش کمتر.
ما آدمهایی را داشته ایم مثل بودا مثل عیسی. اینها در عشق و لذت بوده اند. نیازی به انجام کاری نداشتند.
تا به حال شده به این فکر کنید که چه میشد اگر گنجی پیدا میکردید. حتما تصور کرده اید. اگر گنجی بزرگ پیدا کنید دیگر نیازی نیست کار کنید.
اینجا به شما میخواهم بگویم این گنج را بعضی ها پیدا کرده اند.
این گنج بزرگ البته در سهام و املاک و تجارت الکترونیکی و غیره نیست.
این گنج گنج درون است.
اگر این گنج را پیدا کنی واقعا نیازی به هیچ کاری نداری.
دقیقا مثل گنجی از جنس طلاست. گنج فیزیکی تو را از رنج های فیزیکی شاید برهاند ولی گنج درون تو را از تمام رنج ها میرهاند.
وقتی گنج درون را پیدا کنی ذهن تو سیر میشود و مهم تر این که چشم و دل تو سیر میشود.
ذهن همواره گرسنه است. ذهن همواره در خواستن است. ذهن بی نیاز نمیشود. ولی وقتی از ذهن عبور کنی دیگر چیزی نمیخواهی!
خواستن خاصیت ذهن است.
در وادی فرای ذهن خواستنی درکار نیست.
این نخواستن همراه با پوچی نیست بلکه همراه با سرور است.
تو به منبع و به گنجینه دست پیدا کرده ای.
کار تو فقط وصف این گنج میشود. کار دیگری نداری.
وصف عشق تنها کار تو میشود.
شنا کردن در حوض اکنون بهترین کار میشود.
مراقبه کردن لذت بخش ترین کار میشود.
در ویپاسانا جناب گوينکا در یک جا گفت اگر کسی لذت مراقبه ی درون و لذت اتصال به آگاهی را بچشد دیگر محال است دنبال چیز دیگری برود.
این همان باده ی حافظ است.
این همان مستی مولانا است.
وقتی یک بار بچشی دیگر مست میشوی.
هیچ لذتی و هیچ شرابی برای تو کارگر نیست.
تو شراب نامیرایی را چشیده ای.
تو به خانه ی دوست رسیده ای.
تو یگانه شدی.
واقعا دیگر هدف و خواسته ای نداری.
آینده برای تو وجود ندارد.
تو درگیر فکر آینده نمیشوی.
تو اکسیر حیات را نوشیده ای.
تو در عشق شناوری.
مثل مولانا میرقصی و جهانی را از عشق سیراب میکنی.
مثل حافظ از مستوری و مستی میگویی بدون این که نگران باشی.
پس در لحظه بمان و به اندازه ی بقای بدنت کار کن و از زمین و طبیعت لذت ببر.
مثل اکهارت آینده را نفی کن.
به خدای بخشنده اعتماد کن.
به خدای روزی رسان اعتماد کن.
متصل بمان.
Commentaires