اعدام صبحگاهی
***
صبح حدود ساعت های چهار یا پنج کمی خواب های پراکنده و کمی خواب های جنسی میبینم!
کم کم حدود ۵ صبح بیدار میشوم. از شامی که دیروقت خوردم پشیمانم.
برای چک کردن مسیج ها و ساعت موبایل را برمیدارم، به دلیل ناآگاهی در یک لحظه وارد صفحات اینترنت میشوم!
دیروز در صبحگاه طلوع خورشید به افق ایران، روح یک نفر دیگر را از جسمش جدا کردند!
این بار در ملأ عام و با وقاحت بیشتر!
این نمایشنامهی رذالت را اینبار روی صحنه اجرا میکنند!
یک ساعتی اینها را تجربه میکنم
تعجب، شوک، خفگی، ترس، ناامیدی، غم، ناچاری …
کمی خودم را پیدا میکنم، سعی میکنم به یک دوستی در ایران زنگ بزنم کمی حالم بهتر شود!
برنمیدارد!
با حس ناچاری مینشینم و کمی مدیتیشن میکنم!
مدیتیشن هم خیلی طولانی نمیشود!
بعد از هفت دقیقه دیگر طاقت نمی آورم، دیگر باید بنویسم!
تنها کاری که بلدم!
تنها شدنی که از دستم برمی آید!
بعد از این باید بروم دوش بگیرم! آماده بشوم برای یک روز دیگر در زمین!
میتوانم خودم را منحرف کنم!
مشغول کاری بشوم!
به فکر زندگی خودم باشم!
گلیم خودم را سفت نگه دارم!
در حین مدیتیشن متوجه میشوم من هنوز نفس میکشم! هنوز روی زمین هستم! هنوز داخل این نمایشنامه هستم!
در نهایت حس قدرت و امید جایگزین میشود. من قوی تر شدهام!
این اعدام صبحگاهی من را قوی تر کرد!
مستحکمتر میشوم!
به راهی که میروم!
به راه یوگا! به راه نوشتن!
وقتی نمایشنامهی مرگ در حال اجراست!
یک کسی زود تر میرود یکی هم دیرتر!
من هم در حال بازی در این نمایشنامه هستم!
برای سفر یوگا آماده میشوم!
قوی تر از گذشته!
مستحکم تر!
مطمئن تر به مسیر!
Comentários