برای تارا! – بی حوصلگی ذهن!
***
روی علفهای نرم نشستهام و در حالیکه تارا با تاب و سرسره بازی میکند اینها را مینویسم. میخواستم اینها را شفاهی بگویم اما دیدم شاید هنوز زود باشد! و اینکه شاید برای بزرگترها هم خوب باشد! برای خودم هم همینطور!
تارا بعد از مدتی گریه کردن از اینکه حوصلهاش سر رفته و پیادهروی بورینگ یا حوصله-سر-بر است حالا مشغول بازی در زمین بازی شده.
من هم کمی اینطرف تر مشغول بازی با کلمات!
شرطی شدگی های ذهن به سرعت انجام میشود. تارا هنوز در آستانهی پنج سالگی است و ذهن اش به شدت و سرعت درحال شرطی شدن است!
مثلاً اینکه چه کلماتی توجه دیگران را جلب میکند مثلا اگر به کسی بگوید پوپو عکسالعمل؛ تقریباً حتمی است!
یا مثلاً ٩٩ درصد آدمها اگر پرایوت پارتش یا عضو خصوصی اش را ببینند عکسالعمل عجیب و غریبی نشان میدهند!
یا مثلاً این که در جنگل نمیتواند بازی کند و بازی فقط باید در زمین بازی باشد!
شرطی شدگی های ذهنی گاهی تبدیل به حد و مرزهای فیزیکی هم میشود! آدمها از روی ترس مرزهایی فیزیکی میکشند و خودشان را در آن زندانی میکنند.
مثلاً وقتی درخواست کردم دخترم آزادی سفر داشته باشد دوستی از روی ترس گفت مثلا برود ایران!؟ خطرناک است! شاید آنجا زندانی شود! این هم یک ترس ذهنی است که منجر به مرزهای فیزیکی و نهایتاً زندانی شدن در کشوری دیگر به نام کانادا میشود!
میخواستم به تارا بگویم
تارای عزیزم ما آدم بزرگ ها هم خیلی حوصله مان سر میرود! ماها هم معتاد تلویزیون هستیم! فقط تو نیستی که در پنج سالگی نشانههای اعتیاد به کارتون داری.
من که پدر بیولوژیکی تو هستم بعد از چهل و دو سالگی تازه دارم سازوکار ذهن را میفهمم!
من هم سی چهل سال در وضعیت بی قراری و بی حوصلگی ذهنی زندگی کردم تا اینکه فهمیدم بی حوصلگی ناشی از ذهن است!
ذهنی که توجه خودش را به لحظه از دست داده و چیزی را در زمان یا مکانی دیگر میخواهد!
این ویروس ذهنی تقریباً ٩٩ درصد آدمها را درگیر خودش کرده!
آنها مدام دنبال لحظهی بعدی هستند! مدام در حال ساختن دراما!
این ویروس ذهنی با رشد ذهنی سریع تو در پنج سالگی؛ به تو هم رسید! نمیدانم تو در چند سالگی بتوانی ساختار ذهن ات را بشناسی و از بزرگترین زندان انسان که همان ذهن است آزاد بشوی!
تنها کاری که به عنوان پدر بیولوژیکی تو و کسی که رنج تو را میبیند میتوانم انجام بدهم نوشتن این سطور است!
میخواستم بگویم میتوانی توجه خالص خودت را بدست بیاوری. یعنی بزرگترین هدیهی خداوند به خودت را!
توجه به حواست!
دیدن شنیدن بوییدن لمس کردن و چشیدن!
و توجه به افکار و احساسات!
اینها را اینجا مینویسم شاید بدرد خودم یا تو یا دیگران خورد!
این هم یکی از بازیهای پدرت است!
شاید یک روزی تو هم با خواندن اینها با من همبازی بشوی!
Comentários