خدا-سکس-تنهایی
***
بعد از یک روز تابستانی حالا یک غروب طولانی روبرویم است. یک مدیتیشن گروهی داشتیم. امشب ماه کامل است. در حال رانندگی بودم که حس تنهایی سراغم آمد. یک جایی خلوت کنار چند درخت پیدا کردم. به سمت غرب نشستم تا رنگ غروب معلوم باشد. موسیقی را کم میکنم و میگذارم روی تکرار! حالا شرایط مهیاست برای نوشتن! به اشتراک گذاشتن تنهایی ام با شما! با خدا!
اکهارت میگفت درست پشت تنهایی خدا نشسته. شاید بپرسید تنهایی چه ربطی به خدا دارد و این دو چه ربطی به سکس!
راستش را بخواهید داستان از کودکی من شروع میشود. زمانی که هنوز بالغ نبودم. کمی مسایل جنسی را میفهمیدم. کتاب هایی خوانده بودم. مثلاً کتاب گناهان کبیره ی دستغیب در مذمت خودارضایی! یا کتاب نه ماه انتظار برای بارداری. جسته و گریخته اطلاعاتی بدست آورده بودم. آن زمان شاید ١٠-١٢ سالگی چیزی داشتیم به نام دودول بازی. درواقع دست زدن به اندام جنسی را میگفتیم دودول بازی. دختر ها و پسرها از هم کاملاً جدا بودند. حتی شعرهایی مثل
پسرا شیرن مثل شمشیرن؛ دخترا موشن مثل خرگوشن
رو زمزمه میکردیم. دنیای پسرها و دخترها با مدارس جدا و خانوادههای مذهبی دورتر و دورتر میشد. تجربههای جنسی من هم به همان دودول بازی محدود شده بود. بیشتر هم با خودم. کم کم حس هایی در اندام جنسی من پدیدار میشد. چیزی که به وضوح یادم میآید از قرار زیر است.
این حس آنقدر شدید بود که هنوز بعد از سی سال به وضوح در خاطرم هست. هروقت که کمی با خودم دودول بازی میکردم یک حس شدید تنهایی میگرفتم. آنقدر شدید و عجیب بود که خودش مانعی میشد برای دودول بازی. البته یک لذتی هم داشت. یعنی لذت دودول بازی با حس تلخ تنهایی مخلوط میشد. آن زمان هنوز ارگاسم را تجربه نکرده بودم. نمیدانستم ارگاسم چیست! فقط دودول بازی یک لذت کمی داشت و در عین حال یک حس عمیق تنهایی! نمیدانم چه بود و چرا بود! نمیدانم آیا دیگران هم آن را تجربه میکردند یا نه! هنوز هم نمیدانم! جزو عجیب ترین تجربههای شخصی من بود.
این حس تنهایی زمانی به اوج خودش رسید که اولین بار این دودول بازی منجر شد به ارگاسم. که به صورت یک حس عجیب خروج منی بود. بعد از اولین ارگاسمی که داشتم. تمام لذتهای آن بر سرم خراب شد. حس شدید تنهایی و احساس گناه سراغم آمد. قشنگ یادم هست. بعد از آن ساعتها گریه کردم. ساعتها توبه میکردم و میگریستم. آن روز کسی خانه نبود و من تنها بودم. شاید یه چهار ساعت مدام هق هق گریه سراغم آمده بود. مدام با خدای خودم حرف میزدم و طلب مغفرت میکردم! اینها همه برای یک بچهی شاید ١٠-١٢ ساله بود. احساس گناه به تنهایی اضافه شده بود. یک بار دیگر هم این داستان را نوشتم اما ارتباط سکس و تنهایی و خدا اینجا بود. ارتباطی عجیب که هنوز خوب درک اش نمیکنم.
فرآیند سکس با اینکه تجربهای تنهاست ولی نیاز به شخص دیگری داری! نمیدانم چرا! خودارضایی چیزی کم دارد. نیاز به کسی داری که در حین سکس تنهاییت را با محبت پر کند. و خدا اینجاست!
هیچکس حتی نزدیکترین عشق یا همسر تو نمیتواند این حس تنهایی ما را کاملاً پر کند! حتی مادر هم نمیتواند! ما تنها زاده میشویم و تنها میمیریم! حتی باوجود میلیارد ها انسان روی زمین این حس تنهایی همراه تک تک ما هست! و هیچ چیزی آن را پر نمیکند مگر مفهومی به نام خدا! پذیرش تنهایی و پذیرش اینکه پر کردن این تنهایی کار هیچ انسانی نیست ما را به چیزی میرساند که شاید اسمش خدا باشد!
چیزی نانوشتنی که تنهایی ما را پر میکند!
تنهایان به خدا نزدیکترند.
خدا سکس و تنهایی همه با هم هستند.
یکی پس از دیگری …
Comments