داستان های روزانهی ذهن – فقط باش
***
صحبت دوستان غنیمت است. چند روزی است که با دوستان موافق همنشین هستم و بالطبع از این قلم و صفحه دور.
وقتی یار موافق باشد و هم صحبت، درد آشنا، کمتر نیاز به گفتن است و اگر هم حرفی زده شود برای وصف همان نانوشتنی است و بازی کردن در حوضچه اکنون و خندیدن به ذهن و ایگو.
با دوستی قدم میزدم و از ذهن گفتیم و از حجاب ذهن. از تبادل انرژی در انسانها و از یوگا و آرامش و از بودن!
به او گفتم فقط باش!
فقط باش!
بودن نقطهی غفلت بشر شده.
شدن و انجام دادن زیاده از حد شده و انسان ناآرام!
انسان امروز مدام در حال انجام دادن و دویدن و فکر کردن است!
بودن را فراموش کرده! کسی باید به او بگوید فقط باش!
با دوست دیگری از اکهارت میگفتم و از تجرد و تاهل! اکهارت میگوید حتی اگر از پول و مادیات و زن و نام هم دوری کنی و زهد پیشه کنی، خیلی کمکی شاید نکند.
باید حجاب اصلی را کنار بگذاری.
و حجاب اصلی چیزی نیست جز همین افکار! جز عطش دانستن با ذهن!
باید با ندانستن راحت بشوی.
باید بسپاری.
باید فکر خودت را قربانی کنی.
باید در ندانستن بمانی.
باید در راز گل سرخ شناور باشی.
نباید درصدد فهم ذهنی راز گل سرخ باشی.
نباید فکر کنی میدانی.
باید هر لحظه فکر خودت را مشاهده کنی.
احساسات خودت را مشاهده کنی.
تا بفهمی این افکار پوچ اند و ارزشی ندارند.
این کلمات اگر به خودی خود باشند پوچ و بی ارزشند.
چیزی باید متصل باشد پشت این کلمات.
یک بستر نا فهمیدنی و نانوشتنی.
یک حضور مدام.
اگر آن را درک کردی به پوچی افکار خودت پی میبری. بعد راحت میتوانی لحظه ها را بسپاری!
وقتی بدانی است افکار تو هیچ ارزشی ندارد از آن آزاد میشوی.
در سکوتی مداوم آزاد و رها و متصل!
شناور و مسرور و شاد!
Comentarios