نشستن در تاریکی
شبها را دوست دارم
وقتی دوباره بیدار میشوم
ساعت یک یا دو یا سه یا چهار
مینشینم در تاریکی
کمی پنجره را باز میکنم
یک موسیقی ملایم
با صدای کم
تقریباً اندازه صدای نفسهایم
مینشینم در تاریکی
قلم شیشهای را هم برمیدارم
مینشینم در تاریکی
اما به انتظار نور
نام موسیقی همین است
نوری هست که شاید آنرا ببینیم
موسیقی تکرار میشود
شاید صدبار یا بیشتر
نوری هست که شاید آنرا ببینیم
نور قلمم در پشت اشکها محو میشود
قطعا نوری هست
نام موسیقی را دوباره با خودم تکرار میکنم
قطعا نوری هست
شاید آنرا ببینیم
شاید آنرا ببینم
دیدن آن نور در تاریکی موهبتی است
باید بنشینم
حتی با وجود کمی کمردرد
مینشینم
منتظر آن نور
منتظر کلمهی بعدی
آن نفسی که بغضی با خود میآورد
بغضی که خبر از تاریکی و نور دارد
به تاریکی صبح می اندیشم
و شلوغی روز
و نوری که در شب میتابد
نوری که مرا بیدار میکند
گاهی سادگورو گوش میدهم
آن پیرمرد دانای هندی
آن پیرمردی که چیزی دیده
شاید کمی نور را دیده باشد
آن پیرمردی که زندگی ساده اش کمی شگفتانگیز به نظر میرسد
حرفهایی میزند که بی منطق است اما جایی از قلبت میگوید احتمالا درست است
میگوید ٣:۴٠ صبح بیدار شوید
و تصادفا الان ٣:٣٨ دقیقهی صبح است
تصادفهای تصادفی بی منطق
دیوانگی های نیم شبی
و الان ٣:٣٩ و ٣:۴٠ میشود
پیرمرد هندی ٣٠–۴٠ سال است که میخواهد کل دنیا را به شادی برساند
هدف زیبایی است
کسی که خود شادی را نچشیده باشد چطور میتواند چنین هدفی را برای خود متصور شود؟
پیرمرد شاد است
شاید کمی از نور زندگی نصیبش شده
و من اینجا مینشینم
در تاریکی خودم
در انتظار نوری که شک هایم را محو کند
نوری که سخت توصیف میشود
نوری که در سکوت میتابد
نوری که در لابلای کلمات است
پس باز هم سکوت میکنم و مینشینم
Comments