چرا برای تغییر دنیا؛ خودم را تغییر میدهم؟
***
اصلاً چرا مینویسم؟ هر بار که ایدهای میآید دوباره از خودم میپرسم. دوباره خوب مرور میکنم. میخواهم خوب دلیلش را بدانم. چرا مینویسم؟
دلیل اصلی کِرمِ ماندن است!
افرادِ کمی حرفها و تجربههای من را میفهمند.
در بیابان تنهایی؛ گاهی دوست داری سنگی را روی سنگی بگذاری شاید کسی مسیری که تو رفتی را دید!
باد و طوفان در صحرا زیاد است! شاید همان لحظه طوفانی بیاید و جای پای تو را پاک کند!
بالاخره این مسیری است که دارم میروم. پس یک رد پایی میگذارم! وقتی از صحرای زمین بیرون رفتم یک ردپایی خواهد بود!
از آن بالاها که نگاه کنم لبخندی میزنم و میگویم این بود مسیر من!
از نیستی به نیستی!
آخر فقط یکی هست!
یکی و دیگر هیچ!
یک نانوشتنی!
ما آدمها چهرههای مختلف اوییم!
یکی مثل من یکی هم مثل شما!
چهرههای مختلف از یک زندگی.
از یک انرژی حیات!
از یک نانوشتنی بزرگ!
این حس و این معنی که تبدیل به کلمات بیجان میشود باید دوباره توسط کسی به معنی برگردانده شود! کسی که معانی را میسازد هم کسی نیست جز همان نانوشتنی!
منی این وسط وجود ندارد!
یک نیِ توخالی هست!
باد را، نی را، آتش را، صدا را، گوش را، خاک شدن نی را، همه و همه را یکی دیگر کارگردانی میکند.
این که معنی ای تولید بشود و معنی ای دریافت بشود هم کار من نیست!
من فقط سنگهای سیاه کلمات را در مسیر شنزار بیابان روی هم میگذارم!
حالا فهمیدی چرا مینویسم؟
یک آرزوی پوچ برای ماندن!
یک تلاش بی پایان برای هیچ نشدن!
تلاشی که از اول باخته!
اما اشکهایش لذت بخش است!
من هم که دنبال لذتم!
لذت پوچ شدن! پوچ بودن! پوچ ماندن!
حال این نی های پوچ و توخالی میخواهند دنیا را تغییر بدهند! زهی خیال باطل!
راستش را بخواهید دنیایی خارج از من خارج از شما وجود ندارد!
من و شما هر دو مستقیم وصلیم به یک نانوشتنی بزرگ!
همین!
دنیایی آن بیرون نیست که من و تو بتوانیم تغییر بدهیم!
من و تو لخت و تنها میآییم و لخت و تنها میرویم!
این که دیگر بدیهی است!
جای شکی ندارد!
یک تجربه این وسط میماند!
چند انتخاب و تصمیم کوچک!
این که آگاهی کوچکی که به دستت افتاده به کدام سمت نشانه بروی!
آن بیرون چیزی نیست!
آن درخت! آن آدمها! آن مظلوم ها و ظالم ها! هرکدام مسیر خودشان را میروند!
تو گلیم آگاهی خود را بیرون بکش!
یک بدن داری!
یک سری افکار و احساسات زودگذر!
یک انرژی حیاتی کوچک!
یک اختیار برای نشانه رفتن توجه ات!
آن هم اما و اگر دارد!
شاید آن هم دست من و تو نباشد!
بهترین کار برای نی؛ این است که خوب توخالی بشود!
آن وقت باد؛ خودش میداند چطور بنوازد!
ببخشید میخواستم این را به زبان عامیانه توضیح بدهم!
دیدی وقتی حالت خوب است همهی دنیا خوب به نظر میرسد؟
و وقتی حالت بد است همهی دنیا بد به نظر میرسد؟
به همین سادگی است!
دنیا را تو از درون خودت درک میکنی!
دنیا را تو خودت درون خودت میسازی!
اگر صلح بسازی دنیای تو صلح میشود!
اگر جنگ بسازی دنیای تو جنگ میشود!
به جنگجویان دیگر کاری نداشته باش!
هر کسی مشغول ساختن دنیای خودش است!
دنیاهای موازی یادت هست؟
من و تو هرکدام یک دنیای موازی هستیم!
و خطهای موازی فقط در بینهایت به هم میرسند!
یک بینهایت نانوشتنی
موسیقی متن با تاثیر از اتفاقات ایران در پاییز ١۴٠١
Comentários