چراغ راه
درخواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد کین عزم سوی ما کن
در جوانی وقتی هورمونهای جنسی در اوجش بود و هنوز دست و پاگیر مذهب بودم. چندتایی از کتابهای اوشو به دستم رسید. او چراغی شد تا مذهب را کنار بگذارم. وارد مسیر دیگری شدم. او از ارتباط جنسی و مسیر آگاهی گفت. وقتی بود که تمام کتابهای ترجمه شده اش را از نمایشگاه کتاب خریدم و یک به یک خواندم. او حتی بعد از مردنش چراغی شد تا من چند قدمی بردارم. بعدها از او گذر کردم. او و مریدانش هنوز هستند. در تاریخچهی جهان. خوب یا بد قضاوتی ندارم. اما او چند قدمی چراغ راه من بود.
چند ماهی است با پیری دمساز شدم. پیر مردی از همان سرزمین. پیرمردی سرزنده. پیرمردی باهوش، حاضر جواب و صریح. او ترسی ندارد که لباس محلی اش را بپوشد و در سازمان ملل آواز بخواند. او را دوست دارم. او چاقوی برّانی از فلسفه دارد. او شاعر هم هست. جواب هایش آدمهای منطقی را گیج میکند. او ریش هایش را نمی زند. او یک دختر دارد. خیلی با او نزدیک شده ام. آرزو دارم با او به هیمالیا بروم.
آن پیرمرد ادعا میکند که زندگی های قبلی اش را دیده است. اما در عین حال میگوید این خزعبلات را باور نکنید. او جواب تمام سوالات را میدهد اما میگوید شما اقرار به ندانستن بکنید. او حامل تناقضاتی است. او ظاهراً یک هندوی بی سواد است. اما خیلی میداند. چندین ماه است به قول خودش با او لاس میزنم. او میتواند با روح من حرف بزند. او تا حدودی جادوگر است. او منطق تو را هدف میگیرد. او مدرن است. موتورسواری میکند و فرزبی پرتاب میکند. کله شقی های بچگی اش برایم آشناست. او آینهای شده برای من. او خودش را گاو دیوانهای میخواند. او با هنر و با طبیعت آشناست. او لشکری از مریدان دارد. او روزی یک وعده غذا میخورد. او روزی ۴-۵ ساعت میخوابد. آرزویش دیدن چهرههایی غرق در لذت است. و او چنین زندگی میکند. هرکجا میرود اشکها را جاری میکند. وقتی او اشک میریزد اشکهای من هم پیدایشان میشود. او کتابی دارد در مورد مرگ که باید بخوانم. او از مرگ گذشته. او چند صباحی در زمین خواهد زیست. باید درکش کنم قبل از اینکه دیر بشود. او بهشت مذهبیون را نابود کرده. او میرقصد و میخواند. او یک گورو است. او گورو را برایم معنی کرد. کسی که تاریکی را ازبین میبرد.
او ده ها میلیون درخت کاشته. میخواهد رودخانه هارا نجات بدهد. میخواهد خاک را نجات بدهد. میخواهد بشر را از بدبختی نجات بدهد. او در ٢۵ سالگی بی زمانی را تجربه کرده. او اهل مراقبه است. اهل یوگاست. از ١٠-١٢ سالکی یوگا میکرده. با مارهای کبرا انس دارد. جیوه را جامد کرده. او قلب ها را تکان میدهد. او ذهن ها را دچار تشویش میکند.
او تشویق به شجاعت میکند. او میگوید از هیچکس چیزی باور نکنید. تا تجربهای نکردید هیچ چیزی را باور نکنید. چه باور منفی. چه باور مثبت.
من او را باور نمیکنم. من او را تجربه میکنم.
حرفهایش برایم سرگرمی است. اما عمق حرفهایش برایم آشناست. من در جایی با او نزدیک هستم. در جایی یکی میشویم. او از زندگی و شگفتی هایش میگوید. او قصههای فراوانی دارد. او در لحظه زندگی میکند. جوک های زیادی میگوید. آنقدر با او لاس زدهام که جوک هایش برایم تکراری شده اند. من به دنبال تجربهی اویم. نه جسمش. من به دنبال تجربهای هستم که او از آن سخن میگوید. به دنبال آن مستی.
درخواستی دادهام برای ویزا. شاید در آن سرزمین شگفتانگیز کمی آن را تجربه کردم. چهل و چند سالی زندگی کردهام. دوران کودکی و نوجوانی و میانسالی را تجربه کردهام. مهاجرت را خانواده را. پول را. جامعه را. همهی اینها را تجربه کردهام.
اما او از بهشتی میگوید که روی زمین است. او تعریف جدیدی از بهشت و جهنم داده. او مراحل انرژی زندگی و مرگ را توضیح داده.
او از بدن خودش شروع کرده به کشف زندگی. او با چشمان بسته در حین مراقبه به دانستن رسیده.
او از بودا میگوید. انگار با بودا همسفر بوده. او از لذت تنهایی اش دست شسته. او بیرون آمده تا چراغی بشود. چراغ راهی. چراغی که تا آنطرف زمین میرسد. چراغی که مرا به سمت خود میکشد. با تعصب شاید! با خودخواهی شاید. او هرچه هست. مرا حرکت داده. به من مسیری داده. امیدی برای زیستن. امیدی برای آگاهانه مردن. او هرچه هست قلب من را نشانه رفته. او هرچه هست نمیدانم. عارف یا شیاد. عاقل یا دیوانه. خوشبخت یا بدبخت. همین را میدانم که او جایی با روح من آمیخته. آنجایی که منطق راه ندارد. منطقی حرف بزنم دیوانه به نظر میآیم ولی من ابایی ندارم. بگذار بگویند دیوانه. دنیا بر دوش دیوانگان میچرخد. عاقلانی که زمین را تا لبهی پرتگاه نابودی میکشانند. مگر دیوانگانی ما خواب زدگان را نجات بدهند. عاقلانی که جنگل ها را نابود کردهاند. زمین را آلوده و تکهتکه کردهاند. شاید دیوانگانی چون او بتوانند ما را، زمین را نجات بدهند.
Comments