آبستن
گاهی آبستن میشوم. آبستن کلمات.
گاهی اشکم به در مشکم میرسد. با یک فکر، با یک خاطره، با یک جمله، با یک آرزو پلک چشمهایم خیس میشود. گاهی سبک هستم. گاهی مینویسم. برای خودم. برای یادآوری برای خودم. شاید کسی بخواند. شاید هم فقط خودم بخوانم. اما نه من میتوانم آن حس را ثبت کنم. نه کسی میتواند آن را بفهمد. زهی خیالات باطل. آن فراق. آن درد بی درمان. آن طلب. این زندان تن. آن پیری که تو را میخواند. این بدن. بازی جسم. بازی روح. بازی ذهن. کسی نتوانسته آنها را بگوید یا بنویسد. سخنوران بزرگی آمدهاند. عاشقانی. مردان و زنان بزرگی. مولاناها. مراقبه گران. مومنان. عاشق پیشه گان. شاعران. فیلسوفان. منطق ورزان. بودا ها. عیسی ها. محمد ها. موسی ها. هرکسی نغمهی خود خواند و رفت. و اینجا ذره ای نشسته. در آرزوی آن جان. قطرهای در آرزوی آن اقیانوس. حبابی در هوا. خیالاتی. سودایی. مبتلا. سرگردان. دیوانه. اشکان. بابا طاهر عریان. کلماتی سر هم میکند و میرود. چهل و اندی سال اینجا بودم. روی این زمین. همراه با خاک. همراه با بدن. همراه با کوهها و درختان. چند ده سالی شاید مانده. دوباره باید رفت. هزیان ها تمام میشود. تو میپیوندی به اقیانوس زندگی. نیست میشوی. هست میشوی. نیستی و هستی. آنچه درک نمیتوان کرد. نمیتوان نوشت. نمیتوان گفت. باید دعا کنی. صبر کنی. منتظر بمانی. باید بدنت را بسازی. این بدن. حامل روحی است. حامل جریان زندکی است. این بدن فقط گوشت و استخوان و چربی نیست. این بدن تا زنده است مقدس است. وقتی مُرد با خاک فرقی ندارد. غذای مورچهها. دوستی میگفت میخواهی بدن سالم در قبر بگذاری؟ گفتم چرا به مورچهها غذای سالم ندهم؟ این زندگی را نمیتوان فهمید. نمیتوان دانست. فقط باید بمانی. مبهوت. عاشق. دیوانه. چرخ بزنی. گاهی چیزی بنویسی. هرکجا فرصتی دست داد از عشق بگویی. از ناتوانی ات در روایت عشق بگویی. از بیچارگی. از اشک. از آن نی. کز نیستان بریده شد. مولانا چرخید و گفت. بارها گفت. هنوز مبهوتیم در آنچه دید. مبهوتیم از شمس. مبهوتیم از آن که در وهم ناید. این نوشتن ها تلاشی است مذبوحانه. سرت رفته. داری بیخود بالا و پایین میپری. این نوشتن ها شاید کمی آرامت کند. اما آتشی به جان تو افتاده. تا نسوزی آرام نمیشوی. دوستی میگفت آتش بزن بر نوشته ها. اینها شاید بماند. آتشی برجانم افتاده که از من چیزی باقی نخواهد گذاشت.
موسیقی میخواند. میخواهم زنده بمانم. مردن و زنده شدن. همان جمیع تناقضات. همین تناقض گویی ها. همین دیوانگی ها. جز در شعر نمیتوان گفت. جز در دیوانگی نمیتوان عاقل شد. تناقض میگویم. پرت و پلا میگویم. میدانم. و تو کلمات را میبینی. اگر تار وجودت ارتعاشی داشته باشد میزند. اگر نه شاید ضخامت تارهایمان متفاوت است. تار تو بالاخره خواهد خواند. این پرت گویی های مرا ببخش. اینها نتیجهی سکوت شب و یک مغز پکیده است. یک نادان. یک متناقض. یک حَول. از یک لولی درخواست منطق نکن. از یک قمارباز تقاضای حساب و کتاب نکن. او هوس باز است. او چیزی ندارد. او جانش را قمار میکند. او به صفر میرسد. شاید بینهایت آنجا باشد. شاید صفر ماند. هیچ شد. نابود شد. اما او درگیر یک و دو نمیشود. او نمیداند چه مینویسد. هدفی ندارد. فقط بودن. یا نبودن. بی هدف. بی آرزو. متناقض. پرت گو. دیوانه. بی منطق. مبتلا. نادان. بی سواد. کله شق. ساکت…
Kommentare