قرنِ مرگِ همه ی ما
موقعی که این رو نوشتم به این موسیقی گوش میدادم (۳) https://youtu.be/rRdklm5lk2M
و این ویدیو رو قبلش دیدم(۲)
شاید تیتر خیلی تندی باشه. اما چرا باید واقیعت ها تند به نظر بیاد؟ چرا باید ساکت شد و از واقعیات نگفت؟ چرا همه دوست داریم چشممون رو به واقعیات ببندیم و سر خودمون رو ببریم زیر برف؟
شاید هم تونستم توجه شما را جلب کنم. شاید هم حال شما رو مکدّر کردم یا مستی رو از سرتون پَروندم.
شمایی که این رو میخونید حد اقل ۷ سالی عمر دارید و احتمال این که یک نفر بیش از ۱۰۷ سال عمر کنه با شرایط الان خیلی کمه.(۱)
من تقریبا در نیمه دوم قرن قبل به دنیا آمدم. بعد از قاجار؛ دو شاه پهلوی و حدودای تولدِ من حکومت اسلامی سرِ کار اومده بودن.بعدها به کشوری بهتر به زعم خودم مهاجرت کردم ولی کوله بار ایرانی بودنم رو نمی توانم زمین بگذارم. نمیدانم چقدر در قرن ۱۴۰۰ بتونم دووم بیارم ولی فکر کنم تا الان عصاره ی زندگی رو تا حدودی درک کرده باشم.
این که انسان حیوانی است ابزار ساز؛ دارای ذهنی بزرگ که با این سمبل ها و کلمات ارتباط برقرار میکنه و گروه های بزرگ تشکیل میده. این که ما هنوز سوار بر امواج غریزه و احساستمون هستیم.
نمیدانم چطور بنویسم که بتونه زندگی یا تغییر قرن ها رو درست نشون بده ولی یه حسی میگه تو قرن جدید من بیشتر در لحظه خواهم زیست. بیشتر به نشستن و کاری نکردن می پردازم. کمتر مسابقه میدم و بیشتر مدیتیشن میکنم. کسی بود که میگفت مدیتیشن آماده شدن برای مرگه.
نمیدونم آیا باید برای مرگ آماده شد یا این که بهش توجه نکنیم تا در خونمون رو نزده. شاید من ترجیح میدهم برای مهمانی که روزی در خانه ام را خواهد زد کمی آماده بشوم. البته مهمان ناخوانده هم هیجان خودش را دارد.
راستش دو دیدگاه هست هر دو هم به نظر منطقی می رسند.
اگر تمام بحث ها را کنار بگذاریم و فقط و فقط یک واقعیت رو بدون بحث بتونیم بپذیریم اون مرگ هست.
بگذریم که سیستم های فکری و ادیان سالهاست که سعی در انکار اون دارند شاید شالوده ی تمام فلسفه ها و مذاهب همین باشه. گروهی هم سعی در فراموشی اون دارند و خواندن نوشته ای شبیه این براشون تلخ و ناخوشایند هست.
از تمام فلسفه های فکری؛ عشق و وجود ( اگزیستانسیالیسم) بیشتر یه من نزدیک شده. و احساس راحت تری برای پذیرفتنش دارم.
فلسفه ی اصالتِ وجود و مهمتر بودنِ خودِ بودن به دیگر چیزها.
فعلا هستیم.
میتوانیم بنویسیم و بخوانیم.
کمی به درون هم سرَک بکشیم.
راه برویم و وزشِ باد یا حرکتِ امواجِ آب رو روی پوستمون حس کنیم.
می توانیم گریه کنیم یا بخندیم.
می توانیم ساعتها به آنچه دوست داریم نگاه کنیم.
غروب آفتاب یا صورت فرزندمون یا پرواز پرنده ها توی باد یا موج های خروشان
یا حتی یک زن زیبا
کار ما شاید تحلیلِ رازِ زندگی نیست
کار ما زیستن و مردن است
به همین سادگی!
پیدا کردن راز زندگی کار من نیست
شاید خدایی در آسمان این راز را بداند
یا شیادی در منبر به دانستن آن تظاهر کند
شاید مولانا غزلهایی بنویسد
اما رازِ زندگی را حتی مولانا هم نمی تواند به ما بگوید چون«از درون من نجست اسرار من»
شاید نوای نی کمکی بکند(۳)
شاید اشک راهنما باشد یا لبخند یا سکوت یا لذت
شاید تنهایی یا رقص یا ورزش یا طبیعت
شاید هم مرگ !
پس قرنِ خوبی برایتان آرزو میکنم
Comments