همه رهروییم
ما همه رهرو هستیم. مدتی که به زمین دعوت شدهایم راهی را باید برویم. خواسته یا ناخواسته.
در این مدت چند سال راهی را میرویم. ما هرکداممان راهی در پیش داریم. این راه راه بزرگ شدن است.
هرکدام از ما به نوعی بزرگ شدن را درک میکند. تا حدود ٢١ سالگی به صورت فیزیکی و ذهنی بزرگ میشویم. بعد از آن رشد فیزیکی بدن متوقف میشود. حال رشد ما در ابعاد دیگری ادامه پیدا میکند.
گاهی رشد فیزیکی را در خارج از بدن خود میخواهیم ادامه بدهیم که در جمع آوری و مالکیت اشیاء خود را نشان میدهد.
گاهی در بزرگ شدن خانواده
گاهی در بزرگ شدن حیطه تاثیر فیزیکی
گاهی در بزرگ شدن قدرت تاثیر بر محیط
اما آن مسیر روحمان که برای آن به دنیا آمدیم به نظر جایی فرای فیزیک است.
پنج و نیم صبح بیدار میشوم. انگار دوباره متولد شدهام. از نیستی برگشتهام. قلمم را علی رغم میل باطنی برمیدارم. کاری که قول داده بودم انجام ندهم. با خودم قول داده بودم زیاد به این صفحه شیشهای نگاه نکنم. کنجکاوی دانستن ساعت مرا به سمت این قلم شیشهای میبرد و بعد در این هزارتوی کنجکاوی خودم درگیر میشوم. گروه خانواده گروه آرامش اینستاگرام و غیره. در تمام اینها دنبال نشانهای میگردم. ایمیلی از هند. دنبال یک خبر خوب. پیغام های شخصی را به سرعت جواب میدهم. نکند کسی منتظر باشد و دلی بیازارد. خبری نیست. نمیدانم دنبال چه میگردم! دنبال یک خبر خوب. یکی زنده شد. یکی مُرد. دنبال یک انسان دیگر! میرسم به موسیقی ای که در اتاق آرامش هست. موسیقی را روی تکرار میگذارم. مدام مینوازد. سکوت شب را مزین میکند. این موسیقی با مراقبه آمیخته میشود. سوار بر موجهای ویالون میشوم. انگار قلبم نفَسم با هر حرکت آرشه حرکت میکند. موسیقی با من حرف میزند. حرفهایی که نمیتوانم با کلمات بزنم. چراغهای شهر را از دور میبینم. آدمهایی که به سرعت میروند. ماشینهایی که از دور در اتوبان به چپ و راست میدوند. آدمهایی که قبل از طلوع در حال دویدن هستند. به کدام سمت نمیدانم.
ویالون چون تکه ای چوب شناور در امواج مرا بالا و پایین میبرد.
ناگهان تمام کوچکی ام تمام حرفهایم تمام بازی ذهن و احساس را درک میکنم.
یکی دو ساعت مانده به طلوع خورشید. یک طلوع دیگر. یک شانس دیگر برای دیدن طلوع. یک فرصت دیگر برای مراقبه. یک فرصت کوتاه. خورشید از شرق میآید. دوستانی که در آنجا به مراقبه نشستهاند. خورشید را میفرستند برای اینطرف.
فقط یک ساعت مانده. کاری ندارم. همه چیز خوب است. دیشب یوگا را با یک خانم لاغراندام انگلیسی انجام دادهام. شامم را خوردهام. امروز دیگر چیزی نیاز ندارم. هدفی ندارم. چیزی نمیخواهم. همین سواری گرفتن از امواج ویالون و نشستن با دوستان مراقبه گر کافیست. و طلوع خورشید. این اوج زندگی است.
ما همه رهروییم. همه منتظریم. منتظر طلوع. حرفی نیست. کاری نیست. هدفی نیست. آیندهای نیست. گذشتهای نیست. فقط امواج ویالون مانده و کلمات دیوانه وار من. گلمات پراکندهی من. آرزوی طلوع. و سکوت شب. و این سیاهی زیبا.
اضطراب امروز همین است. امروز را هم منتظر میمانم. با تارا میرقصم. با ستارهی زندگی ام. با شیده مینشینم. خورشیدی از ایران. با دوستان دیگر تمرین میکنم. آگاهی را. حضور را. با پیر هندوستان حرف ها میزنم. موسیقی را روی تکرار میگذارم. گاهی پایین آمدن اشکها را از چشمم نگاه میکنم. ابتدا آرام بعد با سرعت. بالاخره خواهم رفت. ما همه رهروییم. بالاخره خواهیم رفت. همه محکومیم به رسیدن. گاهی زود گاهی دیر. امیدوارم خیلی دیر نشود. حواسم باشد. حواسم پرت نشود. باید آماده شوم برای آن سفر. بدنم را. ذهنم را. تمام آنچه دارم را باید آماده کنم برای تقدیم کردن. چیزی نداریم برای نگه داشتن. بدن عاریهایست. دارایی ها عاریهایست. آنچه عاریه گرفتهام را پس میدهم. تمام و کمال. اینها همه تلاشی است برای پس دادن آنچه گرفته ام. چیزی لازم ندارم. این معاملهی من با دنیاست. ای دنیا هرچه بدهی پس میدهم. با سرعت. میفرستم برای دیگران. همین نوشته را هم میفرستم. با شوق. میفرستم برای هر که بخواند. چیزی لازم ندارم. آگاهی را شاید. اما آن هم غرورآفرین است. شاید نادان بمانم. مهم نیست. دانش هم بار سنگینی است. نوشتن باری است. کلمات روی هم تلنبار میشوند و من آنها را باید به دوش بکشم. پس سبک تر بهتر است. کوتاه تر بهتر است. خورشید دارد میآید و من باید بروم. یاید راهم را بروم. راه سکوت. راه سکون. راه ننوشتن.
(لینک به موسیقی)
Comments