تولدی مهم در زندگی من
این را به بهانهی تولد همراه موقت زندگی ام مینویسم. ما خیلی چیزهای دائمی را دوست داریم اما راستش را بگویم این دائمی بودن توهمی بیش نیست. بالاخره ما قایقرانان مجزای رودخانه زندگی هستیم. شاید مدتی قایق های یک نفرهمان در کنار هم جلو برود ولی طوفان ها و پیچش های این رودخانهی زندگی را باید خودمان طی کنیم. و آن آبشار آخر را هم تنهای تنها میرویم.
چهل و دو سال پیش در چنین روزی دختری متولد شد که بعدها همدم روزهای دههی بیست و سی زندگی من بود. او مرا از قعر تنهایی نجات داد. با او سفر رفتم. مهاجرت کردم. او وفادار بود. همیشه در بالا و پایین ها با من بود. جوان خام و کله شقی را دوست داشت که گاهی قابل تحمل نبود. خودم را میگویم. من در حدودای ٢١ سالگی گم شده بودم. او و آغوشش مرا یک بار آنجا نجات داد. بارها پایین رفتم و او آنجا هنوز با من بود. او دختر مستقلی بود. من که خودم را میشناختم دنبال یک دختر قوی و مستقل بودم. همینطور هم بود. او هیچگاه از من چیزی نخواست و این برای من سخت بود.
او تمام بدی های مرا دید ولی هیچ نگفت. اینجا به بهانهی این تولد مینویسم. تولدی که زندگی من و دخترم را تغییر داد و تعیین کرد.
ما بالا و پایین های هورمون ها را با هم دیدیم. ما عشق زمینی را تجربه کردیم. ما دختری زیبا و روحی پاک را به این دنیا دعوت کردیم. ما مهمانی هایی با هم گرفتیم و سعی کردیم ساعات خوبی برای دوستانمان بسازیم.
اما من در بیشتر این زمان ناآگاه بودم. باید از اشتباهاتم بگویم. باید حلالیت بطلبم. من درگیر خشم بودم. من درگیر اضطراب بودم. شاید سرد بودم. نمیدانم. حالا که کمی آگاه تر شدم وقتی به گذشته نگاه میکنم قدر یک همراه خوب را میفهمم. نمیدانم رودخانهی زندگی ما را به کدام سمت ببرد. ولی من از او به نیکی یاد خواهم کرد. امیدوارم دختر کوچک درونش را بیشتر دوست بدارد. امیدوارم آرامش را تجربه کند.
امیدوارم عشق را تجربه کند.
امیدوارم مرا که زمانهایی فقط جسم او را دیدم و روح تشنهاش را نادیده گرفتم ببخشد.
امیدوارم از زندان ذهن بیرون بیاید.
امیدوارم سردرد نگیرد.
امیدوارم خودش را روحش را هیچ وقت زندانی نکند.
امیدوارم سکوت واقعی را تجربه کند.
امیدوارم خودش را بیشتر از همه دوست بدارد.
امیدوارم شادی واقعی را تجربه کند.
امیدوارم اشتباهات مرا ببخشد.
من روح او را به درستی درک نکردم.
او بیشتر اوقات ساکت است.
او درونگراست.
حالا من بهتر معنی سکوت و ارزش درونگرایی را می فهمم.
امیدوارم تمام لحظههای زندگیاش سرشار از عشق باشد.
برای تمام عشق هایی که ابراز کردی و من نفهمیدم.
برای تمام کارهایی که کردی و من متوجه نبودم.
برای تمام غذاهایی که درست کردی.
برای تمام تمیزکاری ها.
برای گل ها.
برای شمع ها.
برای توجه های وسواسی ات به دونه دونهی ریش های نزده ام.
برای بزرگ کردن دخترم.
برای کمک ها.
برای درست کردن خانه.
تمام این روزها و سالها مرا بزرگ تر کرد.
رابطهی عشق زن و مرد بهترین گذرگاه برای عشق نهایی است.
من این مرحله را با تو طی کردم.
و تو همراه خوبی بودی. ما قسمتی از زندگی هم شدیم. ما با صداقت شروع کردیم. با صداقت هم ادامه میدهم. صداقتِ رک و بی پرده. همین صداقتِ تلخ. همین صداقتی که گاهی دروغ به نظر میآید.
باید از تو تشکر کنم که گاهی مرا تنها گذاشتی.
این تنهایی برای من درمان بود.
تنهایی یکی از بهترین هدیه هاست اگر قدرش را بدانی.
ممنونم که مرا با خودم تنها گذاشتی.
من در این تنهایی سفر هایی رفتم به درونم.
من در تنهایی سعی کردم عشق درونم را پیدا کنم.
گاهی آن عشق درونی ام را یافتم.
گاهی خشم درونی ام را یافتم.
عشق ام را برایت آرزو کردم.
خشمم را بر خود بخشیدم.
امیدوارم تو نیز هرچه در روح تشنهات داری بیابی.
نمیدانم چند سال دیگر روی زمین باشیم.
نمیدانم کجا باشیم.
این گیجی مرا تو خوب میدانی.
گیجی هم لذت خودش را دارد.
آزادیِ خودش را دارد.
اولین ارزش بین ما آزادی بود.
من هنوز به آزادی پایبندم.
تو آزادی. تو مستقلی. تو توانمندی. نیازی به کسی مثل من نداری. تو خودت کامل هستی. همانطور که من کامل هستم. رابطهی دو انسان کامل به مراتب زیباتر از دو انسان نیازمند است.
من در چهل و دو سالگی به تو تنهایی را هدیه میدهم. آزادی را هدیه میدهم. خوب میدانم اینها بهترین هدیهها هستند. عطر و کیف و شامِ رستوران باشد برای بعد. آن عطر روی میز را هم اگر خواستی پس بده. مدتهاست عطر کم میزنم. بوی زن برای من از عطر خوش تر است. بدن زن برای من عطری دارد. عطری از جنس محبت. عطری از جنس مادری. عطری از جنس لطافت. عطری از جنس ظرافت.
کم کم دارم جنبه های زنانهی خودم را پیدا میکنم.
تو هم جنبه های مردانهی خودت را پیدا کن.
شاید زنِ درون من با مردِ درون تو مجدد ازدواج کردند.
جسم ها از بین میروند. جسم ما فقط یک لباس است. لباسی که به زودی کهنه میشود و باید دور بیاندازیم. جسم و روح من و جسم و روح تو مدتی با هم رقصیدند. روح ها میخواهند بزرگ شوند. شاید روزی توانستم روح تو را درک کنم. روح زنانه و مردانهات را. امروز به عدد جسم تو یک سال اضافه شد. اما روح تو پیر نمیشود.
تو خوب میدانی من سالها آتئیست بودم. ولی دیگر هیچ ایسمی ندارم. شاید مسیرم منحرف شده. ولی این خود زندگی است.
شاید تو هنوز آتئیست باشی. ولی بدان چیزی در تو هست که موسیقی گوش میدهد. تارا را نوازش میکند. عشق می ورزد. می تپد. یک چیزی در تو هست که پیر نمیشود. بزرگ میشود.
درست فهمیده ای. من دوقطبی شدهام. قطبی در خاک و قطبی در هوای آسمان. جسمم در زمین است. روحم در قطب دیگری است. من راهی را میروم. تو راهی را میروی. شاید ١٠ سال شاید بیست سال کمتر یا بیشتر با هم همراه شویم. نمیدانم. فقط میدانم من از مسیر عادی منحرف شدهام. شاید خودم را تمام و کمال پیدا کنم. شاید تمام و کمال گم کنم.
فکر کنم تو عاشق همان جوان داغون سرگردان بودی. عاشق خودت باش. میدانم تو هم زمانی جنگجو بودی. قناعت نکن. بجنگ. به کم اکتفا نکن. تو میتوانی بزرگ بشوی.
باز دیدی من منبر رفتم. و سر تو را درد آوردم. این را هم خوب تحمل کردی. این هم روی تمام آنها. شاید سالی یکبار ممبر بروم شاید هم کمتر یا بیشتر.
امیدوارم مثل اسمت سعادتمند باشی.
댓글