فکر کردن
***
بچه که بودیم فکر کردن تشویق میشد. میگفتند برو فکر کن. یا از بزرگی نقل میشد که «من فکر میکنم پس هستم».
برای یک دانش آموز مدرسه فکر کردن یک کار خوب تلقی میشد. هنوز هم میشود. حتی در محاورات روزمره کلماتی مثل «بی فکر» معادل نادان است.
تا اینجای کار برای شما آشناست. حتی در حین تشویق به فکر کردن میگفتند یک لحظه فکر کردن معادل عبادت است! و در مذهب هم میگفتند اگر گناه کنی باید به آن فکر کنی تا پشیمان بشوی و گناهت بخشیده شود!
در درس ها و ریاضیات باید فکر میکردی تا بتوانی مسایل را حل کنی.
تا اینجای کار آشنا به نظر میرسد.
تو خودت را با فکر خودت یکی میدانی. تو همان صدای فکر هستی! یعنی صدایی که درون سر تو در حال فکر کردن است تویی!
فکر کردن نوعی با خود حرف زدن است.
مثلاً این نوشته نوعی فکر کردن است. فکری که نوشته میشود. پس هنوز هم من و تو در حال استفاده از فکر هستیم!
همین فکر مدام در حال تحلیل و مقایسه است. همین فکر باعث تصورات و تخیلات ما میشود. با همین فکر کتاب مینویسیم و هواپیما و تکنولوژی میسازیم.
تا به اینجای کار همه چیز خوب به نظر میرسید!
شاید شما هم با فکرتان این را تایید کنید!
حتی اشعاری از بزرگان مثل مولانا میآوردند که
ای برادر تو همه اندیشهای!
یعنی باز هم تشویق به فکر!
***
اما از یک جایی داستان برای من عوض شد!
کتابی بود از محمد جعفر مصفا به نام تفکر زائد! وقتی کتاب را شنیدم به نظرم درست میرسید ولی خوب نفهمیدم!
همین فکرها آنقدر زیاد بود که آزارم میداد! فکر کردن تبدیل به شکنجه شده بود!
همین فکر کردن ها باعث تولید نوعی اضطراب دائم در من شده بود.
همین فکر انسان از طرف دیگر باعث تولید بمب اتم و جنگ های جهانی شده بود. به نظر میرسید چیزی ایراد دارد.
همین فکر کردن ها هنوز هم گاهی از دستم خارج میشود. مثلاً همین چند دقیقه قبل. ساعت دو نصفه شب بیدار میشوم و هنوز در خواب و بیداری که هستم افکار شروع به تحلیل میکنند. این افکار مثل یک آدم غرغرو کل زندگی ام را زیر سوال میبرند!
کم کم همین افکار تغییر میکنند و من بر آن میشوم که بنویسمشان.
خوب چه میخواهم بگویم؟!
***
کم کم فهمیده بودم که کسانی که کمتر فکر میکنند شاد تر هستند و بهتر زندگی میکنند. یک روستایی، یک کودک، یک رقاص، یک عاشق و هزاران نمونهی دیگر نشان میداد که این فکر کردن زیاد هم خوب نیست!
آدمها به تجربه میفهمند که هر چه کمتر فکر کنند زندگی شان بهتر میشود.
خیلی ها خواب را به بیداری ترجیح میدهند چون در خواب شاید کمتر فکر کنند.
گروهی هم با مواد مختلف از جمله تنباکو و الکل و علف و غیره سعی در سرکوب و کند کردن این جریان افکار میکنند.
اما به من چه کذشت؟
من بعد از سالها اسیر فکر بودن رفتم به یک دورهی مدیتیشن به نام ویپاسانا!
در آنجا در طول ده روز نشستم به مدیتیشن! حدود روزهای سوم تا پنجم بود که روزی هفت هشت ساعت مراقبه، کارِ خودش را کرد! یعنی من در آن چند روز آنقدر فکر کردم که جریان افکارم تمام شد!
یعنی ذهنی که دقیقا چهل سال کار کرده بود ناگهان خالی شد! ناگهان متوقف شد! ناگهان تمام شد!
من مثل کسی بودم که برای اولین بار مست و بی فکر شده! اما هنوز زنده بودم!
ذهنم مرده بود ولی من هنوز نمرده بودم. هنوز نشسته بودم.
ناگهان فهمیدم چیزی بزرگتر در پشت ذهن هست!
یک چیزی فرای ذهن!
فهمیدم همان ذهنی که به نظر مفید میرسید، بلای جانم بود. حالا که متوقف شده، من برای اولین بار رها شدم.
این تجربه عمیق و عجیب بود. درست مثل تجربهی مراقبه بود.
خیلی از اطرافیان من و دوستان و خانواده ام اما هنوز در وادی فکر هستند. آنها گاهی نسیمی از وادی بی فکری میگیرند اما هنوز خودشان را فکر میپندارند.
وقتی به اندازهی کافی مراقبه کنی از درون میفهمی که
«تو این افکار نیستی»
«تو این فکر کننده نیستی»
«تو داخل سر خودت نیستی»
در دوران بعد از ویپاسانا زندگی برایت عوض میشود. یعنی تو در رفت و آمد به سرزمین فکر هستی.
افکار می آیند و میروند اما تو محکم تر هستی!
بعدها احساسات میآیند و میروند اما تو دلت به چیزی فراتر، قرص است!
بعدها با اکهارت و سادگورو و اوشو که آشنا شدم، دیدم تمامشان از همان فضای پشت افکار نیرو میگیرند.
اکهارت به صراحت میگوید فکر نکن!
سادگورو میگوید فکر نمیکند!
و رامانا ماهارشی گفت
درجهی معنویت در تو مساوی است با میزان توقف افکارت!
ناگهان میبینی همان چیزی که سالها در جامعه مهم پنداشته میشد را باید متوقف کنی!
شبیه انداختن عصای موسی!
چیزی که با آن زندگی میکردی را باید بیاندازی!
اول میترسی!
فکر میکنی داری دیوانه میشوی!
میفهمی مولانا هم همان را میگفت. عشقی که مولانا میگفت همان وادی بی فکری است!
دیگر راه خروج از ذهن را یاد گرفتهای!
میدانی چیزی است فرای فکر تو!
و آن چیز همان تعریف نانوشتنی خداست!
معنویت همان رفتن فرای افکار است!
اینجا معنی سکوت را فهمیدهای!
اینجا تو همان دیوانه ای هستی که مولانا میگفت. وقتی مولانا فریاد میزند که دیوانه شو یعنی از فکر بیرون بیا.
وقتی میگوید مستانه شو منظورش همین است.
وقتی میگویم مشاهده کن یعنی تو به محض مشاهده ی افکار از ذهن بیرون میآیی!
ذهن آنجاست ولی تو داری نگاهش میکنی!
پس تو چیزی هستی فرای ذهن!
تو همان آگاهی هستی!
تو همان خدا هستی!
منصور حلاج درست میگفت!
عیسی بر حق بود!
امام زمان از بی فکری به بی زمانی رسیده است!
بعد به کمک اکهارت زمان را و فکر را انکار میکنی.
به کمک یوگا، از جهنم فکر بیرون میآیی!
این همان معنویتِ اصیل است!
مذاهب، زادهی فکر هستند!
ترس ها، زادهی فکر هستند.
مرگ و زمان و مکان، زادهی فکر هستند!
جایی هست نانوشتنی!
وادی معنویت!
وادی سکوت!
وادی خدا!
Commentaires