کارما برای خودم و برای تارا!
***
دیروز که با تارا دخترم بودم، پیشنهاد داد که یک مسابقهی نقاشی برگزار کنیم. Contest. نمیدانم از کجا یاد گرفته ولی حتما از جامعه یاد گرفته. ما هم قبول کردیم.
بازی شروع شد و من هم داور بودم. هر دو نقاشی هایشان را به من دادند. من هر دو را دیدم و گفتم هر دو خوب است. با خودم گفتم هر کسی بستگی به سن خودش خوب کشیده. اما تارا درون خودش باور نداشت. او باور داشت که نقاشی دیگری بهتر است. باور داشت که نقاشی او بد است. این مقایسه ی ذهنی باعث شد بغض واضحی در او پیدا بشود. اول کاری نکردم و چیزی نگفتم.
یاد این نوشته افتادم. دوگانهی بودن و انجام دادن.
مدتی گذشت و تارا با این مقایسه و حس بدی که داشت، مدام نقاشی میکرد و مچاله میکرد و پرت میکرد. حس مقایسه تبدیل به گریه و بغض و عصبانیت و حس ناکافی بودن شده بود.
پیش تارا رفتم و در حالیکه بغلش کرده بودم گفتم اگر میخواهی گریه کن وبلافاصله زد زیر گریه.
میخواستم با حرف آرامش کنم. میگفت نقاشی هایش بد است.
من نمیخواستم در تلاشی ذهنی سعی کنم بگویم نقاشی هایت خوب است.
چون ذهن، راه حل ذهن نیست.
چه بگویی «به فیل صورتی فکر نکن» چه بگویی «به فیل صورتی فکر کن» ذهن به فیل صورتی فکر میکند. ذهن ماشینی است که پدال ترمز ندارد. فقط گاز دارد! هر کاری بکنی سریع تر میرود.
تارای کوچک شش ساله حالا یک ایگوی و ذهن کوچک و واضح دارد. ایگویی که تازه و کوچک است. همان ایگویی که تقریباً تمام آدم بزرگ ها دارند. اما برای تارا بدون لایههای مخفی کننده و واضح است.
تارا با نقاشی هایش هم هویت شده بود. نقاشی هایم بد است. میگفت من بد هستم. منی که جامعه برایش ساخته بود. مثل ٩٩ درصد آدمها که با کارشان هم هویت هستند.
سعی کردم به تارا بگویم اشکالی ندارد.
سعی کردم بگویم من هم همیشه کارهای عالی و درست انجام نمیدهم. همهی آدمها اشتباه میکنند و هیچکس کامل نیست.
نیازی نیست خودش را مقایسه کند.
تارا تارا است و دیگری فرد دیگری است.
نقاشی تارا به تنهایی زیباست. هر کسی به سبک خودش نقاشی میکشد. مسابقهای در کار نیست.
طاقت نداشتم فقط مشاهده کنم و رنج این ایگوی کوچک را ببینم.
سعی کردم بگویم اصلا خوب و بدی وجود ندارد.
همه چیز خوب است. اصلاً نقاشی بد، یا کار بد وجود ندارد.
اینجا بود که تارا برای اولین بار شروع به صحبت فلسفی با من کرد. گفت باشه پس اگر خوب و بدی وجود ندارد برویم کارهای بد بکنیم. غذا ها را بریزیم. پو پو بخوریم. و غیره!
این ایگوی کوچک سعی داشت من را هم درگیر کند و گفت اگر کار خوب و بد وجود ندارد برویم ددی را هم فلاش کنیم برود توی چاه! من هم نگفتم وای و چرا و غیره!
این پترن یا الگو تقریباً در اکثر آدمها در زمین وجود دارد. نتیجهی خوب و بد کردن زیاد در مذهب و قانون همین میشود.
آن قدر برای آدمها خوب و بد کرده اند که بالاخره روزی میبُرند و تمام کارهای بدی که فکر میکردند جلویشان گرفته شده انجام میدهند.
مگر کارِ مذهب و قانون، همین خوب و بد درست کردن نیست؟
تارا هم مقداری صابون و آب روی زمین ریخت. کاغذها را پخش کرد. شیرینی ها را له کرد. سعی کرد تمام کارهای بد را انجام بدهد.
تمام تعالیم یوگا که تا بحال تمرین کردهام، به شدت به درد برخورد با بچهها میخورد. اینجا هم موضوع کارما بود. بالاخره بعد از انجام چند خرابکاری گفتم،
بیا برایت بگویم که چیزی وجود دارد به نام کارما.
کارما، یعنی نتیجهی عمل! یعنی مثلاً اگر چیزی ها را بریزی کارمایش این است که باید کسی آن را جمع کند. این کارما یا بر دوش خودت است یا من یا دیگری.
صابون ها و کاغذ ها را جمع کردم و با گفتم من شاید بتوانم کمی از کارمای دیگران را حل کنم.
کارمای کل بشر! مثل عیسی ها که کارمای انسان ها را حل کردند. مثل انسانهای آگاهی که رنج بشر را می کشند. مثل بودا ها و معلمان معنوی که کارمای تاریخی انسان را بر دوش میکشند.
و دوباره به خودم و تارا و تمام آدمها یادآوری میکنم. کار بد یا خوب وجود ندارد اما هر عملی کارما دارد. نتیجه یا consequence دارد.
حالا شش صبح است و وقتی شب بعد از برگشتن به خانه برای سرپوشانی به احساسات مختلف شروع به خوردن میکنم کارما دارد. کارمایش ضرر زدن به بدنم و نداشتن خواب عمیق است.
تمام کارهای ما کارما دارد. وقتی با کسی حرف میزنم. وقتی با کسی دست میدهم. وقتی چیزی میگویم. وقتی چیزی مینویسم. وقتی نوشته هایم را با کسی شییر میکنم. تمام اینها کارما دارد.
تمام این کلمات و تمام این لحظاتِ ناآگاهی کارما دارد.
یک لحظه ناآگاهی هم کارما دارد.
کارمایم سنگین شده.
بروم به کارمای خودم بپردازم.
شاید هم کارمای کلی انسان!
نقاشی تارا که گفتگو و دست دادن من را با مرد دیگری در پارک نشان میدهد.
در این نقاشی ما دو پرنده هستیم که با بالهایمان داریم با هم دست میدهیم.
سمت راستی که ریش و سبیل دارد من هستم.
Yorumlar